امام على علیه السّلام فرموده اند :
پوشیده و محفوظ داشتن زن مایه آسایش بیشتر و دوام زیبایى اوست .
غرر الحکم(5820)
امام على علیه السّلام فرموده اند :
پوشیده و محفوظ داشتن زن مایه آسایش بیشتر و دوام زیبایى اوست .
غرر الحکم(5820)
اسامی و القاب مبارک امام زمان درکلام معصومین علیهم السلام:
مهدی ،محسن ،حامد، احمد، منعم،خاتم الائمه، ابوالقاسم، اباصالح، خاتم الاوصیا،ء احسان، قطب، خلف، مضطر ، قائم الزمان، خلیفه الله،قیم الزمان، خلیفه الاتقیاء، ناطق ،قاطع فتح، بقیه الله، کاشف الغطاء، داعی، ثائر، صاحب الزمان، وارث،کمال، نورالاصفیاء، کلمه الحق، سدره المنتهی، لسان، الصدق، صاحب الغیبه ، ولی الله، میزان الحق، منصور ،صاحب الرجعه، هادی، حجت، صاحب العصر، منتقم ،حق، صالح منتظر ،صاحب الامر، حجاب ،موعود، برهان الله ، طاب التراث، عالم، صاحب، عدل، قائم ،غوث ،جوارالکنس، ضیاء غایب ، خلیل ،غایه القصوی، فجر ،باسط ،منان، مدبر، مأمول، مؤمل، نور آل محمد، نجم، بلدالامین، بقیه الانبیاء، تالی، حاشر، لواء اعظم، خازن، صمصام الاکبر،عین،یعسوب الدین،جابر
برخی ازنام ها والقاب حضرت که به خاطرشرایط سخت دوران ظلم جهت ناشناخته ماندن توسط دوستان آن حضرت خطاب می شد:
فقیه جعفر ناحیه مقدسه رجل، سید، صاحب الدار، غریم، صاحب الناحیه
برادرم...
من توی این گرما...
چادرم را محکم میگیرم...
سخت است...
گرمم میشود...
اما...
از تو هم خواهشی دارم...
نگاهت...
نگاهت را که به زمین میدوزی...
گرما برایم لذتبخش میشود...
من به چادری که روی چشم هایت میزنی ایمان دارم...
یک روز جلوی در موسسه اسلامی نیویورک دختر خانم جوانی جلوی من را گرفت و اظهار داشت: می خواهد مسلمان شود.
سوال کردم چه اطلاعاتی پیرامون اسلام دارید؟ گفت: «به نتیجه رسیده ام مسلمان شوم.» بنده پیشنهاد مطالعه چند کتاب را دادم، کتاب ها در اختیارش گذاشته شد؛ بعد از مدتی با اشتیاق به نزدم آمد و گفت: «کتاب ها را خوانده و می خواهم مسلمان شوم.»...
آرام قدم میزدم
در پیاده رو
رو به رویم
دو پیرمرد ایستاده بودند
آهسته از جلوشان گذشتم
ناگاه شنیدم
یکی از آن دو
به دیگری گفت
"داداش
خوب نگاش کن
دختر اینجوری دیگه کم گیر می آد"
میخواستم بگویم
نه!
ما زیادیم...
ولی به هر سو که نگاه کردم
بی عفتی دیدم...
باز هم می گویم
ما هستیم...
-چه امضا بکنی چه امضا نکنی من میرم...
-اما اگه امضا نکنی من خیالم راحت نیست...
-شاید جنازم هم پیدا نشه...
در دل مادر آشوبی به پا شد...
رضایت نامه را امضا کرد...
پسر از شدت شوق سر به سر مادرش میگذاشت...
-جنازه ام رو که آوردن یه وقت خودت رو گم نکنی ...
-بیهوش نشی ها...
-چادرت رو هم محکم بگیر...
تو چه با غیرت نگران چادر مادرت بودی...
وبرخی مردان شهر من چه راحت تر خودشان چادر از سر زنانشان برداشتند...
من از گفتن شرمنده ام شرم دارم...
آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند...
من چــــــــادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم...
آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود...
من چــــــــادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم...
آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند...
من چـــــــادر می پوشم تا از نگاه های شهوت آمیز در امان باشم
دخترک رو به من کرد و گفت:واقعا آقا؟!
تعداد صفحات : 3