دم دمای نوروز بود و همه در تب و تاب سال جدید.
خانواده ما هم برای رفتن به یک سفر نوروزی آماده می شد.
بابا از در آمد و دو قواره چادر مشکی در دستش بود.
دم دمای نوروز بود و همه در تب و تاب سال جدید.
خانواده ما هم برای رفتن به یک سفر نوروزی آماده می شد.
بابا از در آمد و دو قواره چادر مشکی در دستش بود.
همش می گفت چادر رنگ تیره ای داره. مشکیه. چشم رو می زنه. بد ریخت و شلخته است و خلاصه می خواست برسونه که چادر اصلا چیز قشنگی نیست.
بعضی وقت ها هم میگفت وقتی چادر می پوشم مثل کلاغ سیاه می شم و اصلا چیز قششنگی نیست. حالا بماند که من چقدر خودم رو تو این جور مواقع کنترل می کردم…
این روزها حرف از حجاب در ایران که به پا میشود
همه در برابرت جبهه میگیرند و میگویند
ای بابا ول کنید این بحث قدیمی را
از چادر که پرسیدی کلی فکر کردم ! تا جایی که یادم می آمد،همیشه من بودم و چادرم.
شاید تعجب کنی، ولی باور کن کمتر از ۷ سال داشتم که بر سرم نگین خدایی شدن بود.
شاید فکر کنی مادر به زور چادر به سرم می کشید و مرا با خود بیرون می برد، نه !
چــــآدُرَمـــ
تــــو
روحَــــــم رآ مـــی آرایـــی
نــــه تَـטּ ِ نَحیــــفَ و خــــاکی ام رآ
بَـر سَـرَم که مـــــــی گُــذآرَمـَـت
رهــــآ می شـَوَم
از تمـــآم ِبـَنــــدهــآی
تعداد صفحات : 3