دم دمای نوروز بود و همه در تب و تاب سال جدید.
خانواده ما هم برای رفتن به یک سفر نوروزی آماده می شد.
بابا از در آمد و دو قواره چادر مشکی در دستش بود.
آن موقع من ۱۳ ساله بودم. بابا به مادرم گفت : “چادر را برای لیلا بدوز تا از این به بعد چادر سر کند “
من هم خیلی خوشحال شدم، چون فکر میکردم دیگر بزرگ شده ام.
روزهای اولی که چادر سر میکردم احساس بزرگی و شخصیتِ بیشتری میکردم.
واعظی میگفت : ” چادرهای مشکی شما خیلی مقدس است، حتی مقدس تر از ضریح امامزاده ! ”
من با تمام وجود چادر را دوست دارم.