آرام قدم میزدم
در پیاده رو
رو به رویم
دو پیرمرد ایستاده بودند
آهسته از جلوشان گذشتم
ناگاه شنیدم
یکی از آن دو
به دیگری گفت
"داداش
خوب نگاش کن
دختر اینجوری دیگه کم گیر می آد"
میخواستم بگویم
نه!
ما زیادیم...
ولی به هر سو که نگاه کردم
بی عفتی دیدم...
باز هم می گویم
ما هستیم...