دم دمای نوروز بود و همه در تب و تاب سال جدید.
خانواده ما هم برای رفتن به یک سفر نوروزی آماده می شد.
بابا از در آمد و دو قواره چادر مشکی در دستش بود.
دم دمای نوروز بود و همه در تب و تاب سال جدید.
خانواده ما هم برای رفتن به یک سفر نوروزی آماده می شد.
بابا از در آمد و دو قواره چادر مشکی در دستش بود.
همش می گفت چادر رنگ تیره ای داره. مشکیه. چشم رو می زنه. بد ریخت و شلخته است و خلاصه می خواست برسونه که چادر اصلا چیز قشنگی نیست.
بعضی وقت ها هم میگفت وقتی چادر می پوشم مثل کلاغ سیاه می شم و اصلا چیز قششنگی نیست. حالا بماند که من چقدر خودم رو تو این جور مواقع کنترل می کردم…
دختران سرزمین من دورکعت نماز عفاف خواندند،قربة إلی الحیاء ،
و بارن عفت و ایمان بر دلها بارید…
این روزها حرف از حجاب در ایران که به پا میشود
همه در برابرت جبهه میگیرند و میگویند
ای بابا ول کنید این بحث قدیمی را
در خیابان چهره آرایش مکن / از جوانان سلب آسایش مکن
زلف خود از روسری بیرون مریز / در مسیر چشم ها افسون مریز
از چادر که پرسیدی کلی فکر کردم ! تا جایی که یادم می آمد،همیشه من بودم و چادرم.
شاید تعجب کنی، ولی باور کن کمتر از ۷ سال داشتم که بر سرم نگین خدایی شدن بود.
شاید فکر کنی مادر به زور چادر به سرم می کشید و مرا با خود بیرون می برد، نه !
از دوران کودکی خیلی خدا را دوست داشتم .
در یک خانواده مذهبی،و تحت تربیت اسلامی پدر و مادرم بزرگ می شدم. می دیدم که آنها رنگ و بوی الهی دارند.
مادرم میگفت : خداوند انسانهایی که اطاعتش می کنند را دوست می دارد.
خب یکی از آن اطاعتها مساله ی حجاب بود!
تعداد صفحات : 4